کد مطلب:90470 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:126

امانت دار خائن











شخصی وارد بغداد شد و گلوبندی با خود داشت كه قیمتش به یك هزار دینار می رسید، او می خواست آن گلوبند قیمتی را بفروشد، اما عزیمت به حج، از سویی و نبود خریدار از سوی دیگر، مانع فروختن آن گردید، در این فكر بود كه این گلوبند را به دست شخص امینی بسپارد، تا پس از مراجعت از حج آن را بفروشد.

[صفحه 543]

در جستجوی امانت داری وارد شهر شد و از هر كس می پرسید، مردم او را به عطاری كه موصوف به امانتداری بود، معرفی كردند، وی نزد عطار آمد، پس از سلام و تعارفات معمول، از او تقاضا نمود كه گلوبند را به رسم امانت، نزد خود نگهدارد، عطار خواسته ی او را با آغوش باز پذیرفت و صاحب مال، امانتش را تسلیم وی نمود و راهی حج شد، پس از انجام مناسك حج، به بغداد آمد، بعد از چند روزی، نزد عطار آمد و سلام كرد هدیه ای شایسته، تقدیم وی نمود، عطار با اینكه او را می شناخت، گفت: شما كیستید و این هدیه برای چیست؟

صاحب مال خود را معرفی كرد و گفت: من فلانی هستم كه در فلان روز خدمت شما رسیدم و امانتی، نزد شما گذاشته و به حج رفتم، اكنون برای گرفتن امانت خود نیز آمده ام و این هدیه نیز از حج است كه تقدیم شما می شود، عطار عصبانی شد و با سخنان تند، او را از جلو دكانش طرد نمود و اضافه كرد كه تا به حال مردی دروغگو مانند تو ندیده ام، امانت یعنی چه و گلوبند كجا بوده است؟

صاحب مال، هر قدر آرام آرام، با او سخن می گفت و جریان را به یاد می آورد، او بیشتر پرخاش می كرد، مردمی كه از دور و نزدیك، منظره را تماشا می كردند، به صاحب مال گفتند: این عطار مرد آبرومندی است و در این شهر، به امانتداری معروف است، شاید تو اشتباه می كنی، ممكن است امانتت را پیش دیگری گذارده ای! بی جهت، شخص آبرومندی را به خیانت متهم مكن! صاحب مال، بی نهایت متاثر گردید، زیرا هم مال خود را از دست داده بود و هم كسی او را تصدیق نمی كرد، در آن میان یك نفر از جمع حاضر، جدا شد و گفت: فلانی من می دانم تو مال خود را از دست داده ای زیرا چهره پژمرده و قیافه درهم ریخته ات، بر این مطلب گواهی می دهد، اما چه باید كرد كه جو حاضر، علیه توست و با داد و فریاد، در این جمع، نتیجه ای عاید تو نمی گردد، تنها راه رسیدن به مقصودت، این است كه خود را به عضدالدوله، برسانی و جریان را با او در میان بگذاری، صاحب مال با زحمت زیادی، خود را به عضدالدوله رساند و جریان را با او در میان گذاشت، عضدالدوله گفت:

[صفحه 544]

آسوده خاطر باش، من حق تو را از او می ستانم، اما به این شرط كه از فردا صبح، به مدت سه روز، جلو دكان او بنشینی، ولی با او هیچ صحبت نكنی، روز چهارم، من از آنجا می گذرم و بر تو سلام می كنم، فقط جواب سلام مرا بده و بیش از این چیزی مگو، سپس به عطار بگو: گلوبند مرا بده، هر چه در جوابت گفت: به من ابلاغ كن، صاحب مال به دستور عضدالدوله عمل كرد. روز چهارم كه عضدالدوله از آنجا عبور می كرد، چشمش به وی افتاد و سلام كرد و گفت: فلانی شنیده ام، مدتی است از عراق به اینجا آمده ای، اما در این مدت، نزد ما نیامده ای و احوالی از ما نمی پرسی، آخر راه و رسم رفاقت چنین نیست و از این گذشته، در این شهر آشنایی نداری كه در وقت حاجت، به او متوسل شوی، آن مرد، با اشاره، شرمندگی خود را اظهار نموده، اما در این باره سخنی نگفت، همراهان عضدالدوله، شگفت زده شدند و با خود می گفتند، این مرد كیست و از كجا امیر او را می شناسد كه اینطور با او گرم می گیرد همین كه عضدالدوله از آنجا گذشت، صاحب مال، نزد عطار آمده گفت: امانت مرا رد می كنی؟ یا جریان را به امیر بگویم، عطار كه این منظره را به چشم خود دیده بود، مبهوت شده و عقل از سرش پریده بود و با خود گفت: اگر عضدالدوله جریان را بفهمد، حتما مرا به مرگ محكوم خواهد كرد، چه بهتر كه پیش از افشای ماجرا، گلوبند را به صاحبش برگردانم، فورا به صاحب مال گفت: برادر عزیز، بر اثر كهولت سن فراموشی بر من عارض شده است، بفرمایید چه روزی این مال را به من سپردی و علامت و نشانه اش چه بود، صاحب مال، روز امانت دادن گلوبند و علامت آن را بیان نمود، عطار با عجله از جا برخاست و به جستجوی گلوبند پرداخت، پس از اندك زمانی، گلوبند را آورده و به وی تسلیم نمود و از او عذر خواست، آن مرد گلوبند را برداشت و نزد عضدالدوله آمد و ماجرا را نقل كرد، وی دستور داد، مردم جلو دكان عطار اجتماع كنند، سپس خود نزد عطار آمد و گلوبند را بر گردن او انداخت و فرمان داد، او را در همانجا به دار مجازات بكشند، سپس گفت: ماموران به مردم ابلاغ كنند كه سزای انسان فریبكار و خدعه گر و جنایتكار همین است كه دیدید، باشد كه دیگران از این

[صفحه 545]

جریان عبرت بگیرند و هرگز به فكر فریب دادن و خدعه كردن نیفتند. آنگاه گلوبند را به صاحبش تسلیم نمود و صاحب مال از امیر عدالت گستر، تشكر و تقدیر نموده و زمین ادب را بوسید و به وطنش بازگشت.

تا اینجا بیان خصلتها و صفات پسندیده ی پرواپیشگان به مناسبتهای مختلف، پایان یافت. حقایقی ارزنده و والا در مسیر تكامل انسانهای وارسته از دنیا، با بیانی جالب و در عین حال، تكان دهنده، از صفای باطن و روح تابنده ای همانند مولی المتقین، آن بزرگ مردی كه مادر روزگار مانند او ندیده و نخواهد دید، از سویی و شنونده ای، بیداردل مانند «همام» كه با شنیدن هر جمله، روح نیرومندش تكان می خورد پرده های علایق جسمانی، یكی پس از دیگری، از جلو چشم حقیقت بینش، به كنار می رفت، از سوی دیگر، روح بلند پرواز همام از دایره ی جسم وی اندك اندك فاصله گرفت و آن طائر قدسی را، از قفس آماده ی پرواز نمود و به آشیانه ی جاوید رهنمون گردید.

آری با پایان یافتن سخنان پیشوای راستین اسلام كه سیلاب حقایق را، از جویبار طوفنده ی ولایت، بر قلب پر وسعت همام سرازیر نمود، ناگهان با خلع لبس، حیاه جاوید را از منبع فیض وجه اللهی، اكتساب نموده با كوله بار ایمان، سیر الی الله را آغاز نمود و چراغ زندگیش، در این جهان خاموش و با ناله ی سوزناكی كه حكایت از عشق سوزان او، به خدا داشت به لقاء الله پیوست.

«قال: فصعق همام صعفه كانت نفسه فیها.»:

صعق: بی هوش گردیدن، بیهوشی، فانی شدن در حق است، هنگامی كه تجلی ذاتی حق به وسیله انواری كه جز ذات حق، ماسوی الله را محترق كند، بر بندگان خاص حق وارد شود.

[صفحه 546]


صفحه 543، 544، 545، 546.